سرتا پا سفید رو به آینه ایستاده بود
نه در کفن و نه در لباس معراج، و عور خود را می نگریست
اینجا زندگی آنطور بود که میشد در یک آن با تمام خواستنت اما مُرد، اما” به نشانهی تضاد میان خواستن و مردن !
مردن که همیشه زیر خاک خفتن نبود غریبه، مردن همان یک آن خواستن و تلاقی بی تکلف جسم ها و پایان شورانگیز و وهم آور میان یک صحنه ی آلوده به خون بود!
خون؟ اینک روایت، سکانس جنایت و مکافات دختری قربانی و شبهی پیچیده در سیاهی نیست!
اینجا بازآفرینی صحنهای شهوت آلود ، عاشقانه و کاملا موزون از دو جسم در هم تنیده است که ناگهان کسی میان چند قطره خون و لحظه ای درد جان می کند،
جان میکند و اندکی بعد در حالی که رشتهی رها شده از موهایش را گوشه ای جمع کرده ، با همان ظاهر مبدل انسانی اش واقعه را ترک می گوید!
سرتاپا سفید رو به آینه ایستاده و به دنبال لکه های عریان رسوایی، خود را می نگرد!
مهر/۹۸
درباره این سایت