میگه باید به خودت کمک کنی،
باید بشینی و بازش کنی،بسنجی و بذاری حل بشه
بعد یه گوشه ی دور از ذهنت رهاش کنی
جنگ و چطور براى خودم حل کنم؟
چطورى این هیمه ى بزرگ از خشم و سیاهى رو
گوشه ى ذهنم رهاش کنم که همه ى وجودم و نبلعه؟
شب ها با حس خفگى از دوییدن یا صداى چمباتمه زده از فریاد نزدن
از خواب نپرم؟
چطوری نترسم از صداى بچه هاى حیرون بی خانواده،
یا از فکرم ببرم هجوم گورهاى بی کفن و.
جنگ
جنگ
جنگ
هراس تا همیشه ى من!
هرچند که اتفاقات این دنیا و حکمت ها و تصمیم ها و پیچیدگیش
دیگه عجیب و بی معنی نیست،
اما مگه میشه اینهمه تمارض کنیم به رضا به رضائک!؟؟؟
نه نمیشه.
همچنان که برخی روزها هرقدر هم دور شن باز هم با همون کیفیت
خودشون و به تو تحمیل میکنن با عنوان خاطره،با عنوان یادگاری
و حسرت، حسرت ها.
و این حسرت های دنباله دار که حاصل محبت های بی توقعه!
یک نفر از بین خیل عظیم علامت سوال روزهای خاکستری و خنثای جوونی
کم نه،حذف نه!گم شد.
سرتا پا سفید رو به آینه ایستاده بود
نه در کفن و نه در لباس معراج، و عور خود را می نگریست
اینجا زندگی آنطور بود که میشد در یک آن با تمام خواستنت اما مُرد، اما” به نشانهی تضاد میان خواستن و مردن !
مردن که همیشه زیر خاک خفتن نبود غریبه، مردن همان یک آن خواستن و تلاقی بی تکلف جسم ها و پایان شورانگیز و وهم آور میان یک صحنه ی آلوده به خون بود!
خون؟ اینک روایت، سکانس جنایت و مکافات دختری قربانی و شبهی پیچیده در سیاهی نیست!
اینجا بازآفرینی صحنهای شهوت آلود ، عاشقانه و کاملا موزون از دو جسم در هم تنیده است که ناگهان کسی میان چند قطره خون و لحظه ای درد جان می کند،
جان میکند و اندکی بعد در حالی که رشتهی رها شده از موهایش را گوشه ای جمع کرده ، با همان ظاهر مبدل انسانی اش واقعه را ترک می گوید!
سرتاپا سفید رو به آینه ایستاده و به دنبال لکه های عریان رسوایی، خود را می نگرد!
مهر/۹۸
صنم،سمین یا حنیف عزیز من
سالها پیش بود که تا اومدم به خودم بجنبم و سر از تخم نوجوونی بیرون بیارم، حس تلخ و بد بویی از نفرت توی گلوم پیچید!
مرزهایی دورمون پیچیدن که حتی ما” ی مشترک رو از ملتمون گرفت!
آدمهایی که غرب میرفتن و به دنبال صلح جهانی و احقاق حقوق برابر با چارچوبها سره جنگ برداشتن!
و آدمهایی که شرق رفتن و به دنبال زندگی سلحشورانه، زره پوشیدند و سیلی به صورت دیگری زدند!
سالها پیش بین خاک خودمون مادرم ، دیگری” شدیم!
این رو پیرمرد ریش و رو سفیدی بین عابران راهپیمایی۲۲ بهمن با مشت گره کرده و ادبیات ارزشی مآبانهاش توی صورت و شال سبزم تف کرد!
ما سبز بودیم که خشک شدیم، بچه بودیم که بزرگ شدیم.
غریب به ۱۰ سال گذشت تا عرق ملی گره شد توی گلومون و همچنان که سینههامون سرخ از دیگری” خطاب شدن بود، صورتهامون رو به خودی” شدن رنگ عوض کرد!
کجا؟ تشیع پیکر سردار ایران
ایران ما بودیم و سردار ایران، سردار ما!
سالها گذشت که حتی عاشق کسایی شدیم که از درد خنجرشون چیز زیادی نمیگذشت!
اما نشد. نشد و تا ابد هم نمیشه!
ما آدمهای ایرانی بودیم که اگر شمایلش یکی بود، دل و روحش دنیا دنیا با اونها فرق داشت
هرجای این محبت که وایمیستادی کینه مثل خون بیرون میپاچید!
بین آدمهایی که میخوان مثل همهی دنیا آرام و معمولی باشن و آدمهایی که همیشه برای قدرت برتر بودن حرص دارند تا ابد تفاوت هست!
اینطور بود که هواپیمای دیگری” ها طعمهی خطای انسانی شد و آب از آب ت نخورد!
تشیع جوانانش در سکوت و محدودیت گذشت و اشک هیچ مادری داد از ظالم نگرفت
دیگری”ها آبان ماه پرپر شدند و کسی ککش هم نگزید.
همونطورها بود که عرق ملی هنوز قورت داده نشده باز نفرت و خشم و نفرت .
تکثری که هیچوقت با عدالت عجین نشد!
سالها بعد مثل برگ دیکتهی ۱۷ ما که از میان دفتر املا با خشم حذف میشد، شاید این روزها هم از تاریخ ک گم شود!
شاید با بسته شدن آخرین چشمهایی که امروز را به جان چشیده بود، دیگر کسی از آبان غبار آلود تا دی ماه استخوان سوز۹۸ را نشناسد.
شاید کسی یادش نماند که این روزها مادران شما و پدرانتان چطور سینهی خیابان را شکافتند تا امید بکارند، تا خوشبختی بیافرینند و آرامش خلق کنند!
صنم،سمین یا حنیف من، چند روزی از انهدام هواپیمای مسافربری ا-و-ک-ر-ا-ی-ن با یک اشتباه انسانی میگذرد،
چند روز بیشتر از شهادت سردار وطنت. در همین حوالی نیز بود که عدهای در کرمان میان خاکسپاری نفس کم آوردند و جان دادند.
تازگیها شنیدهام سیل حتی خانمان همسایههای سیستانیمان را نیز ربوده است!
وطنت هراسان دامنش را جمع کرده تا مگر دستی آلوده لکه دارش نکرده باشد،
وطنت غریب مانده امروز، مادرت غریبتر!
اینجا آدمها هشتگ دارند، قیمت میگذارند، میخرند، میفروشند! #ارزشی، #برانداز
#جان،#مال، #آبرو.
دلالها از خود تا وطن را فروخته اند،بوی این آتش زدن را نمیشنوی!
مادرت احوال آن روزهای شما را نمیداند، اما اگر دستش میرسید این روزها را جور دیگری برایت نقاشی میکرد.
چه آنکه از خفقان مقدس چهارراه وصال تا ترس
حرام دانشگاه امیرکبیر را چشید، که هم این خسر الدنیا بود و هم دیگری خسر الاخرة!
بر دستهای ناتوان سیمانی ام ببخش اگر برگی از این تاریخ را برایت پرافتخار نیافرید.
مادر مستأصل شما!
۲۲/دی/۹۸
درباره این سایت